mobham
با امدن سال جدید خیلی چیزا عوض میشه شکل فیزیکیه و ظاهری همه چی رو سعی میکنیم تغییر بدیم..... اما .. بیاین دلامونو صاف کنیم نه این تظاهر نیست.... بیاین از خودمون شرو کنیم شاید یه روزی یه جاییی... یه کسی... اومد و همه چی از این شکل تکراری به یه تحول بزرگ تغییر کرد به امید تو...
تا حالا شده خودتو گول بزنی،یه کاری رو که خیلی دوس داری یا بهتر بگم یه چیزو که خیلی دوس داری اونو تویه خودت سرکوب کنی؟چقد حسه بدیه کلی تلاش میکنی که تازه به یه جایی میرسی....تقریبا میشه گفت دیگه کنار اومدی باش از عقل و منطقت به طور صحیح استفاده کردی همه تحسینت میکنن که چقد با فهم و شعوری خودتم که به سختی خودتو قانع کردی از خدا تشکر میکنی که راه و حالا درست یا غلط بت نشون داده .... ولی یه تلنگر همه چیزو به هم میزنه برمیگردی به همون خونه اول! حال تکلیف چیه تظاهر به اون آدمی که به سختی خودشو نگه داشته بود و از عقل و منطقش استفاده کرده بود یا حرفه دلتو گوش میدی یعنی میشه اعتماد کرد.... قصه نیست ولی از دوراهی م ت ن ف ر م خدایا تنهام نذار حداقل تو این دو راهی بزار پشتم به تو گرم باشه.....تنهام نزار....لطفا
بی شک هیچ چیزی وجود ندارد که برای همیشه بماند جز خود وخدایت.....
خوشا به حالت آدم ... خودت بودی و حوایت... کسی نبود که حوایت را هوایی کند.....!
اگر دروغ رنگ داشت اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت اگر همه ثروت داشتند اگر عشق نبود
دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است صدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است...
دلم نبودن می خواهد! دلم سنگ بودن را می خواهد... دیگر نمی خواهد بشکند... دیگر نمیخواهد... ن م ی خ و اه د...
واقعیت دروغ است چیزی که وجود دارد در واقع وجود ندارد چشم ها همه خیره شدند معما بودن زندگی جوابی ندارد هدف ها پوچ شده اند دلسوزی و به یاده هم بودن شکل مصنوعی به خودش گرفته است و هیچ چیزی معنای واقعی خودش را نمی دهد...
... " فریدون مشیری"
یکی از دوستان بیننده یه جمله زیبا گفت و دوس داشت منتشر شه،بغض قشنگی بود و من خوشم اومد... سخت است وقتی از بغض گلو درد میگیری و همه می گویند سرد است لباس گرم بپوش
صبح امروز کسی گفت به من تو چقدر تنهایی... گفتمش در پاسخ تو چقدر نادانی! تنه من گر تنهاست دل من با دلهاست ... دوستانی دارم همه از جنسه بلور،که دعاشان گویم که دعایم گویند یادشان دردل من ...قلبشان منزله من...
و اما... چه باید کرد درعصر دو دلی ها...
در آنجایی که پر بودم از خالی تو در آن لحظه ای که باور نبودنت ممکن نبود در آن کویر بی کسی ذهنم به جایی نمیرسید دلم گرفته بود از تقدیر جدایی دلم گرفته بود که چرا تنها برای من میماند نا گفتنی ها که چرا برای من میماند سرنوشتی که آرامش درآن سرگردان است بس خیال ذهنه مرا پر کرده بود... جز او کسی را نداشتم که گله کنم برایش.. پیری چن بار مرا صدا زد که چرا دلگیرو پریشانی؟ جواب من چه بود!!!آه... بی آنکه چیزی بگویم دستم را گرفت و با لبخند گفت؟خدا بهترین ها را می آزماید اما من که بهترین نبودم!!! به خود آمدم که چقدر خوب است که خذا در بازی سرنوشت مرا هم به عنوان بازیگر خودش انتخاب کرده است خدایا هیچوقت مرا رها نگذار ،آری بگذار دردها برایه من باشد که همیشه صدایت کنم...
پدر و مادر با ارزشترین وبا برکت ترینن تو زندگی.. چرا بعضی وقتا بی مهری میکنیم چرا بعضی وقتا یادمون میره به دعاهاشون نیاز داریم.... فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی رهایم نکن اگر هنگام غذا خوردن لباس را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن به یاد بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو روزی خودت میفهمی از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم...
کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود روی ساحل نوشت:دریا دزد کفشهای من پیرمردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ساحل نوشت دریا سخاومند ترین سفره هستی موج آمد و جملات را با خود شست تنها این جمله باقی ماند"حرفها ی دیگران را در وسعت خویش حل کن تا همیشه دریا بمانی.
کودکی با پایه برهنه در زمستان روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه میکرد. زنی در حال عبور کودک را دید و او را به فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید بعد رو به کودک کردو گفت:مواظبه خودت باش. کودک گفت:ببخشید خانوم شما خدا هستید؟ زن گفت:نه فقط من یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت میدانستم با او نسبتی داری این یعنی معرفت یعنی بزارید به هم کمک کنیم تا خدا هم به ما کمک کنه به خدا دنیا ارزششو نداره...بزارید با هم باشیم |
About
به وبلاگم خوش اومدید،امیدوارم از مطالبم خوشتون بیاد و براتون جالب باشه.خیلی از چیزا برا من عجیبن و خیلی سوال بی جواب دارم امیدوارم هیچ سوالی بی جواب نمونه هیچوقت ...از دروغ و آدمایه دروغگوام بیزارم Archivesاسفند 1392مهر 1392 شهريور 1392 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 Authorselahe mohammadiLinks
عنوان لینک
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
خبرچین |