mobham

در آنجایی که پر بودم از خالی تو

 

در آن لحظه ای که باور نبودنت ممکن نبود

 

در آن کویر بی کسی ذهنم به جایی نمیرسید دلم گرفته بود از تقدیر

جدایی

 

دلم گرفته بود که چرا تنها برای من میماند نا گفتنی ها

 

که چرا برای من میماند سرنوشتی که آرامش درآن سرگردان است

 

بس خیال ذهنه مرا پر کرده بود...

 

جز او کسی را نداشتم که گله کنم برایش..

 

پیری چن بار مرا صدا زد که چرا دلگیرو پریشانی؟

 

جواب من چه بود!!!آه...

 

بی آنکه چیزی بگویم دستم را گرفت و با لبخند گفت؟خدا بهترین ها را

می آزماید

 

اما من که بهترین نبودم!!! به خود آمدم که چقدر خوب است که خذا در

 

بازی سرنوشت مرا هم به عنوان بازیگر خودش انتخاب کرده است

 

خدایا هیچوقت مرا رها نگذار ،آری بگذار دردها برایه من باشد که همیشه

 

صدایت کنم...

+نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت23:18توسط elahe mohammadi | |

پدر و مادر با ارزشترین  وبا برکت ترینن تو زندگی.. چرا بعضی وقتا بی مهری میکنیم چرا بعضی وقتا یادمون میره به دعاهاشون نیاز داریم....

 فرزند عزیزم

 آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی رهایم نکن

 

 اگر هنگام غذا خوردن لباس را 

 

 کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را  بپوشم

 

  اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده 

 

 

 است صبور باش و درکم کن 

 

 

 به یاد بیاور وقتی کوچک بودی مجبور  

 

 

 میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض 

 

 

 کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور  

 

 میشدم بارها و بارها داستانی را برایت  تعریف کنم

 وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن

 وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر

 وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو

 

 وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین 

 

 قدمهایت را کنار من برمیداشتی

 

 زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو 

 

روزی خودت میفهمی

 

 از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو 

 

 یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم...

 

+نوشته شده در یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,ساعت19:9توسط elahe mohammadi | |

کودکی که لنگه کفشش  را امواج از او گرفته بود روی ساحل نوشت:دریا دزد کفشهای من

پیرمردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ساحل نوشت دریا سخاومند ترین سفره هستی

موج آمد و جملات را با خود شست تنها این جمله باقی ماند"حرفها ی دیگران را در وسعت خویش حل کن تا همیشه دریا بمانی.

 

+نوشته شده در یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,ساعت13:1توسط elahe mohammadi | |

  کودکی با پایه برهنه  در زمستان روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه میکرد.

 زنی در حال عبور کودک را دید و او را به فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید بعد رو به کودک کردو گفت:مواظبه خودت باش.

 کودک گفت:ببخشید خانوم شما خدا هستید؟

زن گفت:نه فقط من یکی از بنده های خدا هستم

 کودک گفت میدانستم با او نسبتی داری

   

 

 این یعنی معرفت یعنی بزارید به هم کمک کنیم تا خدا هم به ما کمک کنه به خدا دنیا ارزششو نداره...بزارید با هم باشیم


+نوشته شده در شنبه 21 مرداد 1391برچسب:عکس,ساعت11:41توسط elahe mohammadi | |